جوان ترین امام

 

خداوند متعال رموز هستی را با فعل و انفعالاتی که در آن وجود دارد به قلب و روح برگزیدگان خود وحی و الهام نمود تا بتوانند در جامعه رهبر و رهنما باشند.

بدیهی است مقام ولایت مقدّم بر نبوّت و رسالت است. اگر ائمه هُدی و اولیای حق که خلفای پیغمبراکرم(ص) می‎باشند دارای صفات ومقام امامت نباشند نمی‎توانند بر مردم برتری خود را برسانند.

امامت حضرت جواد(ع) به دلیل کمی سن برای برخی که ایمانشان ضعیف بود، سبب شد که تأمّلی در امامت آن حضرت داشته باشند؛ امّا ایشان با آنکه هفت سال و چند ماه بیشتر از سن مبارکشان نگذشته بود در مدینه آماده ملاقات مردم شدند. با گذشت زمان همه دریافتند که حضرت جواد(ع) از طرف خداوند به امامت برگزیده شده‎اند و کوچک و بزرگ بودن سن در مکتب ربوبی یکسان است.

 در این گذر کوتاه با زندگی امام جواد(ع) همراه می‎شویم تا از نزدیک مقام امامت ایشان را در جامعه آن زمان نظاره‎گر باشیم.

ولادت
 از نزول سوره کوثر، بر حضرت محمد(ص) مدّت زیادی می‎گذشت. گروهی از افراد غافل و جاهل همچون اجداد کوته‎فکر خود که پیامبر(ص) را به خاطر نداشتن فرزند پسر سرزنش می‎کردند، امام ‎هشتم(ع) را نیز به خاطر نداشتن فرزند پسر مورد تمسخر قرار می‎دادند. از طرفی چون حضرت به سن چهل سالگی رسیده بود، دوستان و یاران امام رضا(ع) نیز نگران بودند که مبادا رسالت رسول گرامی اسلام(ص) ناتمام بماند؛ به همین دلیل همه در انتظار تولّد فرزند پسری در خانه امام جمع شده بودند. این انتظار، امتحانی بود از جانب خداوند حکیم برای مؤمنان تا به این وسیله وعده الهی را واقعیتی انکارناپذیر بدانند.

امام علی بن موسی الرّضا از این آزمایش الهی، سرافراز بیرون آمد و هیچ‎گاه تسلیم وسوسه‎های شیطانی نشد وحرف‎های بی‎اساس دیگران تأثیری در اعتقاد آن حضرت نگذاشت. امام رضا(ع) همیشه یاران خود را دلداری می‎داد و آشکارا می‎فرمود: «خداوند پسری به من می‎دهد که وارث من و امام بعد از من خواهد بود.»

شب دهم ماه رجب؛ سال ۱(ص)۵هجری قمری؛ ستاره‎های نورانی بر سقف آسمان آبی چسبیده‎اند و ماه هم با نور کم‎رنگ و زیبایش چون فانوسی درخشان آسمان را روشن کرده است.

 چشمهای اهل زمین منتظر است. منتظر نوری دیگر و تولدی دیگر! تولد ستاره‎ای روشن و نورانی در آسمان زیبای امامت!

آن شب حکیمه ـ خواهر امام رضا(ع) ـ به مراقبت از همسر امام مشغول بود. او می‎خواست اولین کسی باشد که چشمش به دیدن نوزاد روشن می‎گردد.

آری سرانجام وعده الهی تحقّق پیدا کرد و شک و تردیدی که در دل بعضی از مردم راه یافته بود، از میان رفت؛ زیرا با ازدواج امام رضا(ع) با کنیزی به نام «سبیکه» که از بهترین زنان زمان خود و از اهالی«نوبه» یکی از نقاط نزدیک افریقا بود، فرزندی دیگری از سلاله پاک رسول اکرم(ص) چشم به جهان گشود و دل امام رضا(ع) و شیعیان واقعی آن حضرت را شاد کرد.
 سال‎ها پیش پیامبر گرامی اسلام(ص) در حدیثی به نام «لوح» از میلاد فرزند امام رضا(ع) به نام «محمد» با لقب‎هایی همچون «جواد» و «تقی» به شیعیان بشارت داده بود.

کودکی
حکیمه می‎گوید: «روز سوم دیدم که حضرت جواد(ع) چشمانش را به سوی آسمان دوخت. سپس به طرف راست و چپ نگاه کرد و شهادتین را گفت. من که وحشت‎زده و هراسان شده بودم، با همان حال پیش برادرم امام رضا(ع) رفتم و موضوع را با او درمیان گذاشتم. امام رضا(ع) فرمود: «چیزهای عجیبی که از زندگی او در آینده خواهی دید، بیشتر از آنچه تا حالا دیده‎ای خواهد بود.»

 حضرت رضا(ع) به اندازه‎ای به فرزندش حضرت جواد(ع) علاقه داشت که از شب‎هنگام تا سپیده صبح در کنار گهواره او می‎نشست و با سخنان خود او را شاد و خندان می‎کرد.
 سبیکه همسر گرامی امام رضا(ع) بانوی نمونه و پرهیزکاری بود. او را با نام‎های دیگری مانند «مریسیّه»، «خیزُران» و «ریحانه» نیز می‎خواندند. امام کاظم(ع) سال‎ها قبل از ازدواج فرزندش امام رضا(ع) و تولّد نوه عزیزش امام جواد(ع)، درود و سلامش را به سبیکه رسانده بود. آن حضرت به یکی از بهترین شاگردانش به نام یزید بن سلیط فرموده بود: «به پسرم رضا(ع) مژده بده که به زودی دارای پسری امین و مورد اعتماد به نام جواد خواهد شد. نام عروسم خیزُران است. او بهترین همسر برای شوهرش و مادری مهربان برای فرزندانش خواهد بود.

 یکی از شیعیان می‎گوید: «خدمت امام رضا(ع) رسیدم. ایشان فرزندش را که کودکی خردسال بود، در بغل داشت، نشانم داد و فرمود: «این مولودی است که برای شیعیان نوزادی مبارک‎تر و پربرکت‎تر از او به دنیا نیامده است.»

روزی شاگردان امام رضا(ع) از آن حضرت درباره فرزندش سؤال کردند. امام رضا(ع) در پاسخ فرمود: «من صاحب فرزندی به نام جواد شده‎ام که مانند موسی بن عمران(ع) دریاها را می‎گشاید و مادرش نیز همانند مادر حضرت عیسی(ع) پاک و پاکیزه آفریده شده است.» امام رضا(ع) همیشه به خاطر احترام به جدّش، فرزند خود را ابوجعفر صدا می‎کرد.

 وقتی امام رضا(ع) در خراسان بود، از شدت مهر و علاقه‎ای که به پسرش امام جواد(ع) داشت، برای او نامه‎های فراوان می‎نوشت و هر بار که نامه‎ای از امام جواد(ع) می‎رسید، به دوستداران و یارانش می‎فرمود: «ابوجعفر در نامه‎اش چنین نوشته است…»

امام رضا(ع) درباره فرزندش به دوستداران خود می‎فرمود: «خداوند به من فرزندی عطا کرده که همچون حضرت موسی(ع) دریاها را می‎شکافد و مانند حضرت عیسی(ع)، بیماران را شفا می‎دهد و مردگان را بیدار می‎کند.»

عبدالله جعفر می‎گوید: «روزی من و صفوان بن یحیی، خدمت امام رضا(ع) شرفیاب شدیم. در آن هنگام امام جواد(ع) که کودکی سه ساله بود، در آنجا حضور داشت. از امام رضا(ع) پرسیدم: «اگر برای شما اتفاقی بیفتد، ما به چه کسی رجوع کنیم و امام بعد از شما کیست؟»حضرت پاسخ داد: «پسرم ابوجعفر». ما با تعجب پرسیدیم: «با این سن و سال؟» ایشان فرمود: «خدای بزرگ، عیسی را به مقام پیامبری برگزید، در حالی که سن او از سن فرزند سه ساله من هم کمتر بود. او دارای نام‎هایی مانند جواد و تقی می‎باشد. او را با این القاب پرمعنا می‎توانید صدا کنید.»

 عموی امام رضا(ع) علی بن جعفر نام داشت. او با علوم فقه آشنا و مردی با ایمان بود. علی بن جعفر در تمام سال‎های عمر خوش، احادیث بسیاری را از برادرش امام موسی بن جعفر(ع) آموخت و از آن بهره‎های فراوان برد. علی بن جعفر احادیثی را که از برادرش می‎شنید، برای دوستان و یاران امام رضا(ع) بازگو می‎کرد. آنها نیز این احادیث را می‎نوشتند؛ به همین دلیل علی بن جعفر عموی گرامی امام رضا(ع) از مقام و احترام بالایی نزد همه برخوردار بود و او را «صاحب مسائل» می‎نامیدند.

محمّد بن حسن بن عمّار می‎گوید: «من مدت دو سال در مدینه به خدمت امام رضا(ع) می‎رفتم تا مسائل و احادیثی را که او از برادرش آموخته بود، از آن حضرت بیاموزم و بنویسم. یک بار نیز در مسجد پیامبر(ص) سرگرم شنیدن احادیثی از علی بن جعفر بودم. او مشغول گفتن روایات بود که امام جواد(ع) وارد مسجد شد. علی بن جعفر با دیدن آن کودک خردسال، سر از پا نشناخت و بدون کفش و ردا به سوی آن حضرت دوید و دست او را بوسید و به او تعظیم کرد. امام جواد(ع) به او فرمود: «ای عمو بنشین. خدا تو را رحمت کند!» علی بن جعفر به جای خود برگشت، دوستان و یارانش او را سرزنش کرده و گفتند: «چرا به او این‎گونه احترام می‎گذاری، در حالی که تو عموی پدرش هستی؟» علی بن جعفر که از گفته‎های او برافروخته شده بود،گفت: «ساکت باشید! خداوند عزّوجل، مرا با این ریش سفید، سزاوار امامت ندیده و این جوان را شایسته یافته و امام قرار داده. آیا می‎خواهید که من فضیلت او را انکار کنم؟ از آنچه شما می‎گویید به خدا پناه می‎برم و من بنده خدا می‎باشم.»

در تاریخ اسلام، عدّه‎ای از مردم نادان، فریب شایعات و سخنان نادرست را می‎خوردند و پیامبر(ص) و امامان را آزرده می‎کردند. در مورد امام رضا(ع) نیز قبل از تولّد فرزندش می‎گفتند: «چگونه او به امامت رسیده، در حالی که جانشینی ندارد.» وقتی که امام جواد(ع) به دنیا آمد، همان مردم غافل و نادان، در همه جا شایع کردند که فرزند امام رضا(ع) هیچ شباهتی به او ندارد. آنها چنان بر عقیده خود پا فشاری می‎کردند که روزی از امام رضا(ع) خواستند که افراد عالم و چهره‎شناسی را به حضور بپذیرد تا در مورد شباهت امام و فرزندش داوری کنند. همان‎گونه که پیامبر(ص) در برخی موارد انجام می‎داد. امام رضا(ع) فرمود: «من کسی را به دنبال چهره‎شناسان نمی‎فرستم. شما آنها را دعوت کنید؛ ولی نگویید که برای چه منظور آنها را فرامی‎خوانید.»

امام رضا(ع) همراه جمعی از بستگان نزدیک خود و فرزندش امام جواد(ع) به باغی رفتند. آن حضرت برای آنکه شناخته نشود، لباس کشاورزان را پوشید و در گوشه‎ای از باغ همانند باغبانان به بیل‎زنی مشغول شد. حضرت جواد(ع) نیز در میان خویشاوندان خود نشست. در این هنگام، چهره‎شناسان که از همه جا بی‎خبر بودند، وارد باغ شدند. حاضرانی که چهره‎شناسان را دعوت کرده بودند، به آنها گفتند: «بگویید که پدر این پسر در میان این جمعیت کیست؟» چهره‎شناسان نگاهی به اطراف کردند و در میان باغبانانی که کمی دورتر از آنان مشغول کشاورزی بودند، به اما رضا(ع) اشاره کردند و گفت: «اگر این پسر در اینجا پدری داشته باشد، همین باغبان است که طرز راه رفتن و حرکات او مانند این پسر می‎باشد.»

آنان حتّی عموی حضرت رضا(ع)، علی بن جعفر را نیز شناسایی کردند و با دیدن حکیمه خواهر گرامی آن حضرت گفتند: «این بانو هم باید عمّه این پسر باشد.»

 لحظاتی بعد، امام رضا(ع) نزد جمعیت رفت. چهره‎شناسان با دیدن چهره نورانی حضرت، یکصدا گفتند: «پدر این پسر، همین شخص است.»

علم و نبوغ
از همان دوران کودکی، آثار امامت در شخصیت و منش امام جواد(ع) کاملاًَ آشکار بود. او نیز همچون اجداد گرامی‎اش، دارای علم و نبوغ سرشار و خدادادی بود. به هر سؤالی که از او می‎شد، پاسخ منطقی و درست می‎داد و در هر مجلس و انجمنی که می‎نشست، با گفتن نام خداوند قادر بود فکر اطرافیان خود را بخواند و از گذشته و آینده مردم خبر دهد. این نشانه‎ای بود که نور یقین بر دل گمراهان تابیده شود و از تاریکی نجات یابند.

روزی، شخصی خدمت امام جواد(ع) آمد و گفت: «فدایت شوم!…» هنوز حرف مرد کامل نشده بود که حضرت فرمود: «شکسته نخواند.» مردم که متوّجه منظور امام شده بود، برخاست و با تشکر از امام از مجلس خارج شد. اطرافیان حضرت که با تعجّب به یکدیگر نگاه می‎کردند، گفتند: «جان ما فدای شما باد ای فرزند رسول خدا! ماجرا چه بود؟» امام پاسخ داد: «این مرد می‎خواست بداند کارگری که در کشتی کار می‎کند و به ناچار در هر سفر در کشتی حضور دارد، نمازش را باید کامل بخواند یا شکسته و من پاسخ دادم که نمازش را شکسته نخواند.»

 یک روز شخصی به نام «اسحاق» وارد مجلسی شد که گروه زیادی به دور امام جواد(ع) جمع شده بودند. حضرت جواد که در آن زمان هنوز به سن هفت سالگی نرسیده بود، در آن مجلس سؤالات دینی و علمی مردم را پاسخ می‎داد. اسحاق می‎گوید: من ده سؤال و پرسش را روی کاغذ نوشتم و منتظر ماندم تا در فرصتی مناسب آن نامه را به امام جواد(ع) بدهم و با خودم گفتم: اگر این امام کوچک و عالم به همه سؤالاتم پاسخ صحیح بدهد، از او خواهش می‎کنم تا برایم دعا کند که خدا فرزند پسری به من عنایت کند.»

 اسحاق می‎گوید مدّتی منتظر ماندم. امّا فرصتی برایم پیش نمی‎آمد. مجلس آن‎قدر شلوغ بود که تصمیم گرفتم از آنجا بیرون بروم و نامه را در فرصتی دیگر به حضرت جواد(ع) بدهم. همین‎که از جایم برخواستم، امام مرا دید و با اشاره مرا به حضور خودش دعوت کرد. وقتی کنار امام روی زمین نشستم، ایشان فرمود: «ای اسحاق! خداوند دعای تو را مستجاب فرمود و به شما فرزند پسری عنایت خواهد کرد، نام فرزندت را احمد بگذار.»

من که هنوز خواسته خود را به امام نگفته بودم، دچار حیرت و تعجّب شدم. امام جواد با آن چهره معصوم و کودکانه‎اش لبخندی شیرین و صمیمی بر لب داشت که باعث آرامش و شادی من شد. از ایشان تشکر کردم و از خانه بیرون آمدم. در راه با خودم گفتم: «بدون شک این کودک همان حجّت خداست و از خداوند به خاطر این نعمت بزرگ سپاسگزاری کردم.»

 اسحاق می‎گوید: «بعد از مدتی، خداوند پسری به من عنایت کرد که نام او را احمد گذاشتم.»

محمّد بن میمون می‎گوید: «در آخرین سفر امام رضا(ع) به مکّه، من نیز در کنار آن حضرت بودم. در بین راه کاری برایم پیش آمد که ناگزیر شدم به مدینه برگردم؛ به همین دلیل پیش امام رضا(ع) رفتم و گفتم: «می‎خواهم به مدینه برگردم. اگر نامه و پیغامی برای فرزندتان دارید، به من بدهید تا به ایشان برسانم.» در آن زمان چشمان من قدرت بینای خود را از دست داده بود و بسیار ناراحت بودم. امام رضا(ع) نامه مهر شده‎ای را به من تحویل داد تا به فرزندش بدهم. هنگامی که به مدینه رسیدم، به خانه امام رفتم. امام جواد(ع) که از قبل می‎دانست چشم‎هایم کم‎سو شده است.

پرسید: «چشم‎هایت چطور است؟» گفتم: «روز به روز وضعیت بدتری پیدا می‎کند. مدّتی است که قدرت بینایی‎ام را از دست داده‎ام و به درستی قادر به دیدن اشیا و اجسام نیستم.» امام جواد(ع) با مهربانی دستی به چشم‎های من کشید و فرمود: «حالا چه؟» گرمی دست‎های مبارک امام چنان آرامش‎بخش بود که در یک لحظه احساس کردم که به خوابی عمیق فرومی‎روم؛ وقتی چشم‎هایم را باز کردم، توانستم اطرافم را به خوبی ببینم. من سلامتی از دست رفته‎ام را دوباره به دست آورده بودم.»

 شخصی به نام علی بن ابساط می‎گوید: «روزی در یک مجلس، نزد امام جواد(ع) رسیدم. در لحظه دیدار، وقتی نگاهم به قامت امام جواد(ع) خیره شده بود، با خود فکر کردم که باید تمام خصوصیات ظاهری ایشان را به خاطر بسپارم تا در مراجعت به مصر آنها را برای یارانم بازگو کنم. نگاه من متوجّه طرز نشستن امام جواد(ع) بود که در همان هنگام امام رو به من کرد و فرمود: «ای علی بن ابساط! نشانه امامت، تنها اندام و چهره ما نیست، بلکه خداوند از همان دوران کودکی به ما مقام نبوّت، عقل و درایت نیز داده است، سعی کن از علم و دانش ما بهره ببری و مطالب سودمندی را به یارانت بگویی.»

من تازه فهمیدم که امام جواد(ع) از همان لحظه ورود، از فکر و نظر من با خبر شده بود.» امام رضا(ع) همیشه پاسخ پرسش‎های شاگردان بسیاری از علما را به فرزندش امام جواد(ع) واگذار می‎کرد و می‎خواست با این شیوه، آنان از علم و نبوغ سرشار و خدادادی او آگاه شوند؛ به همین دلیل در همه جا صحبت از این بود که به راستی بعد از امام هشتم(ع) فرزندش محمّدتقی(ع) شایستگی مقام امامت را خواهد داشت.

دشمنان اسلام نیز آرام نمی‎نشستند. حسادت و دشمنی آنها با خاندان اهل‎بیت موجب می‎شد که هر بار با حیله و نیرنگ جدیدی، شیعیان را آزار دهند. رهبر این مخالفان مأمون بود. او با اینکه نسبت خویشاوندی با امام رضا(ع) داشت، نمی‎توانست علاقه و احترام مردم را نسبت به هشتمین امام شیعیان تحمّل کند. او روشنگری‎های امام رضا(ع) را خطر بزرگی برای حکومت خود می‎دید؛ به همین دلیل با طرح نقشه پلیدی، امام رضا(ع) را به خراسان دعوت کرد و در همان‎جا ایشان را به شهادت رساند.
 
امامت
امام جواد(ع) پس از شهادت پدر بزرگوارش، با وجود آنکه بسیار آن حضرت را دوست داشت، روحیه خود را حفظ کرد و اندوهش مسلّط شد  و حتّی با وجود سنّ کم به نزدیکانش دلداری می‎داد.

پس از شهادت امام رضا(ع) برای اوّلین بار در تاریخ شیعه، شخص خردسالی در حدود هفت یا هشت سالگی به مقام امامت رسید و او حضرت جواد(ع) بود. در بین شیعیان بغداد و سایر شهرها بر سر جانشینی امام رضا(ع)، اختلاف عقیده پیدا شد. در همان ایام که مراسم حج نزدیک شده بود، در حدود هشتاد نفر از علما و فقهای بزرگ آن زمان مانند: ریان بن صلت، صفوان بن یحیی، محمّد بن حکیم، یونس بن عبدالرحمن و… و نیز گروهی از بزرگان و معتمدان شیعه به مدینه و به منزل یکی از علمای شیعه به نام عبدالرّحمان حجّاج رفتند تا با او درباره جانشینی امام رضا (ع) مشورتی داشته باشند. آنها در منزل حجّاج جمع شده بودند. یکی از شیعیان به نام یونس گفت: «اکنون زمان آن است که بدانیم چه کسی عهده‎دار مقام امامت است و تا زمانی که حضرت جواد(ع) بزرگ می‎شود، ما باید مسائل خود را از چه کسی بپرسیم؟»

 در این هنگام ریّان بن صلت که از سخنان یونس ناراحت شده بود، گفت: «اوّلین باری است که تو این سخنان را می‎گویی! آیا تو شرک خود را پنهان کرده بودی و در ظاهر دم از اعتقادات و ایمان خود به شایستگی امام جواد(ع) می‎زدی؟ این را بدان که کودک یک‎روزه اگر از طرف خداوند به مقام امامت برسد، همانند پیر مرد عالم است. چه بسا که مقامش از آن هم بالاتر است و اگر از طرف خداوند نباشد، چنانچه شخص هزار سال هم عمر کند، یک انسان معمولی است و نسبت به دیگران برتری و شایستگی نخواهد داشت. این موضوعی است که بهتر است درباره آن فکر کنیم و بیشتر بیندیشیم.»

پس از آن، همان گروه از علمای شیعه خدمت امام جواد(ع) رفتند و هر یک از آنان سؤال‎های گوناگون و پیچیده‎ای را از آن حضرت پرسیدند و امام جواد(ع) با متانت و آرامشی خاص تمام مسائل آنها را پاسخ گفت. دیگر هیچ شبهه‎ای برای کسی باقی نمانده بود و همه مقام ارزنده امامت را به امام محمّدتقی(ع) تبریک گفتند و با خیالی آسوده خانه حضرت جواد(ع) را ترک کردند.

ادب و شهامت
 یک سال پس از شهادت امام رضا(ع) مأمون ـ خلیفه عباسی ـ روزی به همراه گروهی از لشکریان خود برای شکار از قصرش خارج شد. امام جواد(ع) که در آن زمان یازده یا دوازده سال بیشتر نداشت، از کوچه‎ای در مسیر راه مأمون عبور می‎کرد. بچّه‎ها در کوچه مشغول بازی بودند که ناگهان یکی از آنها فریاد زد و گفت: «مأمون عباسی، مأمون…»

بچّه‎ها تا از دور چشمشان به مأمون و لشکریانش افتاد، از بازی دست کشیدند و پا به فرار گذاشتند تا هر کدام خود را در گوشه‎‎ای پنهان کنند. تنها کسی که بدون هیچ ترسی سر جایش ایستاده بود و فرار بچّه‎ها را تماشا می‎کرد، امام جواد(ع) بود.

وقتی مأمون نزدیک شد، کودکی را دید که آرام و بدون هراس از کوچه عبور می‎کند. مأمون نگاهی به او انداخت و با تعجّب رسید: «آهای پسر! چرا تو مثل بقیه بچّه‎ها فرار نکردی؟ مگر ندیدی که من در حال عبور هستم؟!»

امام جواد(ع) در جواب مأمون فرمود: «من راه را برای کسی تنگ نکرده‎ام. کار بدی هم انجام نداده‎ام که ترسی داشته باشم؛ چرا باید فرار کنم در حالی که می‎دانم شما هم بی‎جهت به کسی آزار نمی‎رسانی.»

مأمون که از ادب و شهامت آن نوجوان دچار شگفتی و حیرت شده بود. تبسمی کرد و گفت: «بسیار خوب. حالا بگو ببینم نامت چیست؟»

ـ محمّد
ـ پسر چه کسی هستی؟
ـ من پسر «علی» هستم.
ـ کدام علی؟ علی بن موسی الرضا؟
 ـ آری، من فرزند حضرت رضا(ع) هستم.

مأمون در حالی که به فکر فرورفته بود، سرش را تکان داد و گفت: «آفرین آفرین بر تو!»
مأمون و سپاهیانش از آنجا دور شدند. مأمون در همان حال، زیرلب با خود گفت: «باید چاره‎ای بیندیشم و این نوجوان را تحت اختیار خود بگیرم؛ زیرا به‎زودی او و علویان خطری جدّی برای حکومت عبّاسیان خواهند بود.»

دوران کودکی و نوجوانی حضرت جواد(ع) با توجه خاصی که اطرافیان نسبت به ایشان داشتند، گذشت، تا آنکه حضرت به سن جوانی رسید.

در آن ایام شخصی به نام «قاسم» از اینکه می‎دید شیعیان به امام توجه خاصّی دارند، حسادت می‎کرد. او که سالها نسبت به خاندان پیامبر احساس کینه و نفرت داشت، به دنبال آن بود تا در یک موقعیت مناسب برخوردی نزدیک با امام جواد(ع) داشته باشد. او روزی از محلی عبور می‎کرد و مردم را دید که با اشتیاق، خود را آماده می‎کنند تا به استقبال امام بروند. قاسم می‎گوید: من که از این کار مردم بسیار ناراحت شده بودم با زحمت از میان جمعیت راهی پیدا کردم تا امامِ آنها را ببینم. ناگهان چشمم به جوانی کم سن و سال افتاد که روی اسبی سفید نشسته بود. وقتی نزدیک من رسید، با خودم گفتم: امیدوارم خداوند لطف و رحمتش را از شیعیان دریغ کند! چگونه ممکن است مردم این جوان کم سن و سال را برگزیده خدا بدانند و از او اطاعت کنند. مگر کسی شایسته‎تر از او وجود ندارد؟!

هنوز این گفته در ذهنم به پایان نرسیده بود که امام از روی اسب تبسمی به من نمود و در حالی که اسم مرا صدا می‎زد، فرمود: «ای قاسم بن عبدالرحمن! در قرآن کریم آمده است که قوم ثمود، حضرت صالح را قبول نداشتند. آنها می‎گفتند: انسانی چون صالح که از جنس ماست و هیچ مقام و قدرت خاندانی ندارد، چگونه ممکن است راهنمای ما و برگزیده خدا باشد؟!

من فهمیدم که امام جواد فکر مرا خوانده است. با آنکه بسیار تعجّب کرده بودم، ولی باز در ذهنم فکری دیگر گذشت با خودم گفتم: او با سحر و جادو فکر مردم را می‎خواند.
این بار هم امام جواد نگاهی به من انداخت و با اشاره به آیه دیگری از قرآن به من فهماند که در آن لحظه ذهنم به چه فکری مشغول است. حالم دگرگون شد واحساس پشیمانی، همه وجودم را گرفت. یقین داشتم که حضرت جواد(ع) همه چیز را می‌داند و به اذن خدا به اسرار آنچه که در زمین و آسمان است، آگاهی دارد.

امام جواد(ع) انسانی بخشنده و مهربان بود. وجود پر برکت امام و لطف و محبتش به دوستان و شیعیان باعث آرامش آنها می‌شد. عشق و محبتی که مردم در دل نسبت به امام محّمدتقی (جوادالائمه) احساس می‌کردند، از آن جهت بود که حضرت همانند پدر و اجداد پاکش بنده پاک و مخلص خدا بود. عبادت خدا و راز و نیاز به درگاه الهی، برنامه همیشگی‌اش بود.

مأمون برای آنکه از افکار و عقاید امام جواد(ع) بیشتر آگاه شود، آن حضرت را مورد آزمایش قرارداد، ولی هر بار علم و آگاهی آن حضرت برای مأمون و اطرافیانش بیشتر معلوم می‎شد. در جلسات پرسش و پاسخی که مأمون ترتیب می‌داد، گاهی چنان شیفته رفتار و کمالات امام جواد(ع) می‎شد که اطرافیانش از روی حسادت، مأمون را مورد سرزنش قرار می‎دادند. سرانجام مأمون تصمیم گرفت که نسبت به امام جواد(ع) همان سیاستی را دنبال کند که به پدرش امام رضا(ع) نشان داده بود. او سعی کرد تا همانند گذشته با نزدیک شدن به آن حضرت، شیعیان را به طرف خود جلب کند.

 امام جواد(ع) از افکار پلید و توطئه او به خوبی آگاه بود؛ اما برای ادامه رسالت خاندان اهل‎بیت(ع) و حفظ شیعیان، در ملاقات‌هایی که مأمون با آن حضرت داشت، از خود خویشتن‎داری نشان می‌داد تا دشمن بهانه‌ای پیدا نکند و حضرت هم با خاطری آسوده‌تر، به تعلیم و تربیت شاگردانش بپردازد. حضرت می‌خواست با یک برنامه فرهنگی در جهت گسترش و تحکیم تشیّع و تقویت فرهنگ شیعه گام‌های مؤثرتری بردارد. به همین دلیل در آن زمان نفوذ شیعه گسترش بیشتری یافت و امام جواد(ع) در تمام نقاط سرزمین اسلامی همچون اهواز، همدان، سیستان، بُست، ری، بصره، واسط، بغداد، کوفه و قم نمایندگان شایسته‌ای را برای تعلیم و تربیت شیعیان و رسیدگی به امور آنان و حل مشکلاتشان، فرستاده بود.
 
سفر به بغداد
 سرانجام عبّاسیان آرام نگرفتند و در اوّلین اقدام زیرکانه، مأمون در سال ۲۰۴ هـ .ق به بغداد رفت و آنجا را مرکز خلافت خود قرارداد و از همانجا برای امام جواد(ع) که در مدینه بود، نامه نوشت و ایشان را به بغداد دعوت کرد. امام جواد(ع) نیز این دعوت اجباری را پذیرفت و مدینه را به قصد بغداد ترک کرد. هنگامی که امام جواد(ع) وارد بغداد شد، بسیار مورد استقبال و احترام قرار گرفت. مأمون یکی از خانه¬های مجاور خانه خودش را برای سکونت امام جواد(ع) در نظر گرفت.

ازدواج
دومین توطئه مأمون آن بود که دخترش، زینب را که به او«امّ الفضل» می‎گفتند، به عقد و ازدواج، امام درآورد. در شب ازدواج، مأمون سعی کرد که امام را در حضور میهمانان تحقیر کند و او را مردی دنیادوست نشان دهد. او با این قصد، حدود دویست دختر از زیباترین کنیزان خود را صدا کرد و به هر یک جامی که در آن گوهر گرانبهایی بود، داد وبه آنان گفت: «به نوبت نزد داماد بروید و گوهرها را به او نشان دهید.» کنیزان یکی پس از دیگری با لباس‎های پر زرق و برق خود از کنار امام جواد(ع) گذشتند، ولی امام کوچکترین اعتنایی به آنها نکرد.
آن شب، تارزن و خواننده‎ای به نام «مخازوق» به دستور مأمون شروع به نواختن کرد و سعی کرد با خواندن آواز، امام جواد(ع) را از حالت روحانی و معنوی خود بیرون آورد و دلش را متوجّه محیط و اطراف خود کند. مخازوق در همان حال که مشغول نواختن ساز و خواندن آواز بود، حرکات تند و زننده‎ای نیز از خود نشان می‎داد و نظر حاضران در مجلس را به خود جلب می‎کرد، امّا امام جواد(ع) حتّی به سمت چپ و راست خود نگاهی نینداخت. مخازوق به حرکات زشت خود ادامه می‎داد. امام جواد(ع) که دید او از خواندن آواز و انجام کارهای ناشایست خود دست برنمی‎دارد، چنان فریادی بر سر مخازوق کشید که ساز او از دستش افتاد و دستش فلج شد و تا آخر عمر همان‎گونه ماند.

 وقتی مأمون مخازوق را به حضور طلبید و از حال او پرسید، مخازوق جواب داد: «وقتی امام جواد(ع) بر سرم فریاد کشید، چنان وحشت‎زده و هراسان شدم که هنوز ترس، تمام وجودم را فراگرفته است و فکر می‎کنم که این حالت هیچ‎گاه از بدنم بیرون نمی‎رود.»
 اطرافیان مأمون تصمیم گرفتند از مردی عالم و دانشمند به نام «یحیی» دعوت کنند تا در مجلسی با طرح سؤالات مشکل امام جواد(ع) را غافلگیر کند.

یحیی روزی را برای این کار معین کرد و در آن روز به همراه گروهی از عباسیان و اطرافیانش وارد مجلس شد. مجلس بزرگ و باشکوهی بود، بزرگان همه حضور داشتند.

وقتی امام وارد شد، همه به احترام ایشان از جای خود برخاستند. مأمون که مشتاق بود پرسشهایی از امام بشود و شاید امام از پاسخ آنها دربماند، رو به امام جواد(ع) کرد وگفت: «ای پسر رسول خدا! «یحیی بن اکثم» مایل است سؤالات خود را از شما بپرسد.»
 حضرت نگاهی به مأمون انداخت و فرمود: «هرچه مایل است بپرسد.»
 یحیی گفت: شخصی که «مُحرم»است و لباس «احرام» بر تن دارد در ایامی که به زیارت خانه خدا می‎رود اگر حیوانی را شکار کند، چه حُکمی دارد؟»

حضرت جواد(ع) فرمود: «پرسش شما صورتهای مختلفی دارد. منظورت کدام یک از آنهاست؟ آیا این شخص در داخل حرم بود یا خارج از حرم؟ ازحرمت این کار باخبر بوده یا اطلاعی نداشته است؟ از روی عمد حیوان را کشته یا سهواً دست به این کار زده؟ بنده بوده، یا آزاد؟ آیا از کاری که انجام داده پشیمان شد یا قصد دارد دوباره آن کار را انجام دهد؟ این کار در روز انجام گرفته یا در شب؟ بار اول بوده که حیوانی را شکار کرده یا بار دوم و سوم و…؟ آیا حیوان پرنده بوده یا غیر پرنده؟ بزرگ بوده است یا کوچک…؟»
 وقتی سخن امام به اینجا رسید؟ حضرت مکثی کرد و منتظر جواب ماند.

 یحیی که از دقت و توجه امام شگفت‎زده و متحیر شده بود، نمی‎دانست چه رفتاری از خود نشان دهد. او از اینکه امام توانسته بود به خوبی موضوع را بشکافد و سؤالات متعدّدی را مطرح کند، زبانش به لکنت افتاده و با درماندگی در جای خود نشست. حرفی برای گفتن نداشت. پس از لحظاتی یحیی سرش را بالا گرفت وباصدایی لرزان از روی خجالت گفت: «پاسخ سؤالی را که پرسیدید، نمی‎دانم. اگر ممکن است شما خودتان جواب آن رابفرمایید.»
 سپس امام با بیانی زیبا، پاسخ سؤال را فرمود؛ پاسخی که دل همه دوستان و شیعیان را شاد کرد و باعث غم و انده دشمنان گردید.

 عبدالله بن رزین یکی از دوستداران آن حضرت می‎گوید: «وقتی که در مدینه بودم، امام جواد(ع) را می‎دیدم که هر روز به مسجد پیامبر می‎آمد و بعد از زبارت حرم مطهّر حضرت رسول به طرف خانه حضرت فاطمه زهرا۳ بازمی‎گشت و نعلینش را از پای مبارک بیرون می‎آورد و در آنجا نماز می‎خواند، و این کار هر روز آن حضرت بود.»

 بعضی از مردم که از ارتباط مخصوص و همیشگی امام جواد(ع) با خدا آگاه نبودند، از مشاهده قدرت علمی ایشان تعجب می‎کردند. آنها نمی‎دانستند که علم امامان آموختنی نیست؛ بلکه خدادادی و آسمانی است.
امام جواد(ع) دارای زیباترین صفات انسانی بود و با آگاهی و روشنگری در بیداری مردم می‎کوشید.

یکی از یاران و همراهان امام می‎گوید: «در ایام مبارک حج بود که این عبادت پرشکوه را همراه حضرت جواد(ع) انجام دادم. موقع خداحافظی به آن حضرت عرض کردم: «دولت مالیات بسیار زیادی از من طلب می‎کند که من قادر به پرداخت آن نیستم. فرماندار شهر ما از دوستان و شیعیان شماست به او سفارش کنید که با مردم خوشرفتاری و مدارا کند.»
 امام جواد(ع) لحظه‎ای تأمل فرمود. سپس قلم و کاغذی برداشت و نامه‎ای به فرماندار نوشت:

بسم الله الرحمن الرحیم؛
 سلام بر تو و بربندگان شایسته خدا!
 ای فرماندار سیستان!
 حکومت و قدرت، امانتی است که خداوند در اختیار تو قرار داده است تا به بندگانش خدمت کنی. تنها چیزی که برایت باقی خواهد ماند، نیکی‎ها و کمک‎هایی است که به مردم روا می‎داری. آگاه باش که خداوند در قیامت از تمام کارهایت بازخواست خواهد کرد و ذرّه‎ای عملِ نیک و بدت پیش خدا پنهان نخواهد ماند.
«محمد بن علی الجواد»

نامه را از حضرت گرفتم و با خوشحالی به سوی سیستان حرکت کردم. فرماندار که قبلاً از نامه امام خبردار شده بود، به پیشواز من آمد. وقتی نامه را گرفت آن را بوسید و بادقت و احترامی خاص آن را خواند. سپس دستور داد درباره وضع زندگی و کارم بیشتر تحقیق کنند.
وقتی موضوع برایش روشن شد با من به نیکویی و مدارا رفتار کرد. نامه حضرت جواد(ع) باعث شد که فرماندار با توجه، انصاف وعدالت بیشتری به امور مردم رسیدگی کند.
 یکی ازکارهای مهم امام جواد(ع) در مدینه، آن بود که درحوزه علمیه‎ای که از زمان امام صادق(ع) تأسیس شده بود، حضوری فعال داشت و با جمع‎آوری یاران و اصحاب و شاگردانی که حدود دویست و شصت نفر بودند، به تدریس علوم مختلف می‎پرداخت.

 یکی دیگر از دوستان امام محمد جواد(ع) می‎گوید: در سفری که از مکّه به مدینه داشتم، فقیری در بین راه دیدم. او مردی بود گرسنه و ناتوان که از من تقاضای کمک می‎کرد. دلم به حالش سوخت و نیمی از نان خود را به او دادم. بعد از او جدا شدم و به طرف مدینه حرکت کردم. در مسیر راه گردبادی تند شروع شد و شنهای داغ صحرا را در هوا پخش کرد. وزش باد به حدی شدید بود که عمّامه از سرم افتاد و باد آن را همراه خود برد. هرچه جستجو کردم، نتوانستم عمامه‎ام راپیدا کنم. به مدینه که رسیدم، بدون توقف به دیدار امام جواد(ع) رفتم. حضرت جواد تا مرا دید فرمود: «ای قاسم بن حسن! عمامه‎ات را در مدینه گم کردی؟»
 گفتم: «آری ای پسر رسول خدا!»

حضرت جواد(ع) تبسمی نمود و به یکی از یارانش که آنجا حضور داشت فرمود: «عمامه قاسم را بیاورید!»
وقتی عمامه‎ام را آوردند، با تعجّب پرسیدم: «مادر و پدرم فدایت ای پسر رسول خدا! چگونه عمامه‎ام رابه حضور شما آوردند؟»
حضرت فرمود: «تو در بیابان، مردِ فقیر و گرسنه‎ای را سیر کردی و خداوند اجر کار خیر تو را این قرار داد که عمامه‎ات را به تو برگرداند.»

سفر حج
 مدّتی بعد از ازدواج امام جواد(ع)،آن حضرت به همراه همسرش امّ‌الفضل، برای شرکت در مراسم حجّ، رهسپار مکّه شد. هنگام خروج از بغداد، امام و همراهانش در یکی از مساجد بغداد به نام «مسیّب» رفتند تا نماز بخوانند. درخت سدری در حیاط مسجد خشک شده بود. امام جواد(ع) نگاهی به آن درخت انداخت و با کوزه آبی که در پای درخت بود، وضو گرفت و سپس داخل مسجد شد و همراه یارانش نماز جماعت را برپا کرد. وقتی نماز آنها به پایان رسید، مردم به دنبال امام جواد(ع) به حیاط مسجد آمدند و در کمال حیرت دیدند که درخت سدر، سبز و خرّم شده است. مردم همان‎جا شکر خدا را به جا آوردند و از امام و یارانش که عازم سفر بودند، خداحافظی کردند.

پس از پایان مراسم حجّ، امام همراه همسرش به زادگاهش مدینه بازگشت و در آنجا حوزه علمیه، در کنار شاگردان پدربزرگوار و اجداد گرامی‎اش به تربیت شاگردان جدید پرداخت. بعضی، مجموع یاران و شاگردان آن حضرت را ۲۵(ع) نفر ذکر کرده اند؛ حتّی افرادی که شیعه نبودند نیز، از کلاس درس امام بهره می‎بردند. در آن حوزه، شخصیت‎های برجسته‎ای مانند: علی بن مهریار، احمد بن محمّد بن ابی نصر بزتطی، زکریا آدم و…حضورداشتند.
سالها از ازدواج امام جواد(ع) و همسرش امّ‎الفضل می‎گذشت؛ امّا آنها به خواست خداوند صاحب فرزندی نشده بودند؛ زیرا امّ الفضل، عقیم و نازا بود.

سرانجام امام جواد(ع) در مدینه با کنیزی با ایمان و باتقوی به نام «سمانه» که از اهالی مغرب بود، ازدواج کرد و در سال ۲۱۲ هـ . ق صاحب فرزندی به نام «هادی» گشت که بعد از امام جواد(ع) به امامت رسید.

ازدواج امام جواد(ع) و در پی آن تولّد فرزند آن حضرت، سبب شد که امّ‎الفضل ناسازگاری با امام جواد(ع) را آغاز کند. او که از آتش کینه و حسادت می‎سوخت، نامه‎های فراوانی به پدرش مأمون نوشت و از زندگی خود شکایت کرد؛ امّا مأمون همواره دخترش را به تحمّل وصبر دعوت می‎کرد.

 مدّتی بعد، یعنی در سال ۲۱۸ هـ . ق مأمون از دنیا رفت وبرادرش معتصم به قدرت رسید. رفتار او با شیعیان امام، بسیار تند و خشن بود و نمی‎توانست رفت و آمد یاران امام را به خانه آن حضرت، تحمّل کند. او خلافت را فقط مخصوص خاندان عبّاسی می‎دانست و با طرفداران خاندان رسول اکرم(ص) به شدّت مخالف بود.

مبارزه با ستم
 امام جواد (ع) نیز همانند اجداد پاکش، در هر فرصتی که مناسب می‎دید، مخالفت خود را به صورت‎های گوناگون به حکومت ننگین معتصم نشان می‎داد. معتصم که می‎خواست هرچه زودتر امام جواد(ع) را از سر راه خود بردارد، با طرح یک نقشه شوم، تصمیم گرفت که امام را از زادگاه ومرکز حوزه علمیه‎اش دور کند؛ بنابراین آن حضرت را با احترامی ظاهری به بغداد دعوت کرد تا از نزدیک ایشان را زیر نظر بگیرد.

 یکی از یاران با وفای امام جواد(ع) به نام «اسماعیل بن مهران» می‎گوید: «اولین باری که امام در زمان مأمون می‎خواست از مدینه به بغداد عزیمت کند، عرض کردم: جانم به قربانت! من می‎ترسم در سفری که در پیش دارید، شما را از بین ببرند. پس از شما چه کسی عهده‎دار امامت می‎شود؟ آن حضرت لبخندی زد و روبه من کرد و فرمود: «آنچه را گمان می‎کنی، در این سال رخ نمی‌دهد.» هنگامی که معتصم در سال ۲۲۰ هـ . ق آن حضرت را از مدینه به بغداد دعوت کرد، من دوباره خدمت ایشان رفتم و عرض کردم: فدایت گردم! شما از مدینه می‎روید، امام بعد از شما کیست؟» آن حضرت طوری گریه سر داد که محاسن مبارکش تر شد. سپس رو به من کرد و فرمود: در این سال، نگران من نباش. امامت پس از من بر عهده پسرم علی است.»

شهادت
امام جواد(ع) در ۲۸ محرم سال۲۲۰ هـ . ق وارد بغداد شد و پس از آن هرگز روی وطن را ندید؛ چرا که معتصم و برادرزاده‎اش جعفر بن مأمون، امّ‎الفضل همسر امام را تحریک کردند که امام جواد(ع) را مسموم کند. معتصم به خوبی می‎دانست که امّ‎الفضل نسبت به ازدواج دوم امام و تولّد فرزندش هادی، احساس کینه و نفرت عمیقی می‎کند. از این رو از احساس امّ‎الفضل به نفع خود و دوام حکومتش استفاده کرد و از او خواست که همسرش را با خوراندن انگوری که به سم آغشته بود، مسموم کند و به شهادت برساند. این کار با همدستی معتصم و جعفر و به وسیله امّ‎الفضل خیانتکار، به اجرا درآمد.

امّ الفضل، پس از آن که امام جواد(ع) را مسموم کرد، از کرده خود پشیمان شد و گریست. امام جواد(ع) که بیمار و پریشان‎حال بود، فرمود: «گریه‎ات برای چیست؟ سوگند به خدا، دچار چنان بلایی می‎شوی که پنهان نمی‎ماند و به دردی مبتلا می‎شوی که همه دارایی‎ات را از دست خواهی داد.»

 امام جواد(ع) بر اثر خوردن زهر، به شهادت رسید و در مدّت‎زمان کوتاهی، همان‎طورکه امام جواد(ع) پیش‎بینی کرده بود، امّ الفضل به بیماری سختی مبتلا شد؛ به طوری که همه اموال و دارایی‎اش را صرف درمان خود کرد، ولی بهبود نیافت. او چنان فقیر و بی‎چیز گردید که دست گدایی به سوی مردم دراز می‎کرد تا به او کمک کنند. برادرش جعفر نیز در حال مستی به چاهی افتاد و لاشه مرده او را از چاه بیرون آوردند.

به این ترتیب امام جواد(ع)، جوان‎ترین امامی بود که در سن ۲۵ سالگی به شهادت رسید. آن حضرت، حدود ۱۸ سال امامت کرد.

 یکی ازشیعیان به نام ابوزکریا می‎گوید: «روزی در مدینه، خدمت امام هادی(ع) نشسته بودم. آن حضرت که کودک هشت ساله‎ای بود، لوحی را در دست داشت و مشغول خواندن آن بود که ناگهان چهره‎اش تغییر کرد و سپس برخاست و به داخل خانه رفت. به دنبال آن، صدای شیون و گریه او را شنیدم. پس ازمدّتی کوتاه، حضرت بیرون آمد و من با تعجّب پرسیدم: ای سرور وآقای من، چرا گریه می‎کنید؟ فرمود: در این ساعت پدر بزرگوارم به شهادت رسید. گفتم: از کجا با خبر شدید؟ فرمود: از شکوه و عظمت خدا، چیزی در وجودم احساس شد که قبل از وفات پدرم آن را نمی‎شناختم. از همین حادثه فهمیدم که پدرم، وفات کرده است.

ابوزکریا می‎گوید: تاریخ همان ساعت و روز وماه را ثبت کردیم؛ تا اینکه پس ازمدّتی خبر شهادت امام جواد(ع) توسّط مسافران به مدینه رسید و معلوم شد که آن حضرت در همان ساعت و روز و ماه به شهادت رسیده است.

از آنجا که امام جواد(ع) در بغداد به شهادت رسید، جسد مطهّرش را در قبرستان قریش، واقع در کاظمین در کنار قبر جدّ بزرگوارش، امام کاظم(ع) به خاک سپردند.